[FONT=georgia,times new roman,times,serif]تخت طاقدیس
[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]ساخته شدن تخت طاقدیس ابتدا به وسیله فریدون بنیان نهاده شد .[/FONT][FONT=georgia,times new roman,times,serif]بدینسان که مردی به نام جهن برزین که در کوه دماوند زندگی میکرد برای شاه تختی ساخت و گهرهایی در اطراف آن قرار داد . شاه فریدون از آن خوشش آمد و سی هزار درم و تاج زرین و دو گوشوار به او داد و منشور ساری و آمل را به نام او زد . بدینسان هرکس به پادشاهی رسید چیزی به آن اضافه کرد تا در زمان کیخسرو که فراوان به آن تخت افزود . در زمان گشتاسپ او را از جاماسپ خواست تا چیزی بر تخت بیفزاید که بعد از مرگ از او به یادگار بماند و نقشهایی از کیوان بر آن کشید تا زمان اسکندر هر شاه چیزی بر آن افزود اما اسکندر آن را خراب کرد . بعد از آن اردشیر سعی کرد با کمک نوشته های موبد تختی نظیر آن بسازد . یازده هزاروصدوبیست استاد را جمع کرد که هرکدام سی شاگرد داشتند از رومی و بغدادی و پارسی .دو سال طول کشید تا تختی به بلندی و درخشندگی طاقدیس ساختند که صدوچهل هزار از پیروزه و زر و نقره و یاقوت بر آن زدند . هر گوهری که به آن زدند هفتاددینار بود . سه تخت روی آن تخت زدند . یک تخت نامش میش سار بود و سر میش بر آن نگار کرده بودند . دیگری نامش لاژورد بود و سومی سراسر پیروزه بود .[/FONT]دهقانان در میش سر می نشستند و سواران بی باک بر لاژورد می نشستند و پیروزه جای وزیر بود و طبقه آخر که زرین بود شاه می نشست .[FONT=georgia,times new roman,times,serif]مطربی به نام سرکش رئیس رامشگران خسرو بود . در بیست و هشتمین سال پادشاهی خسرو رامشگری به نام باربد بیرون از دربار بود که هرکس صدای سازش را می شنید ، می گفت : اگر به دربار بروی جای سرکش را میگیری . باربد به راه افتاد و به دربار آمد . وقتی سرکش شنید که باربد آمده است به دربان قصر سپرد که او را راه ندهد . باربد که از رفتن به قصر ناامید شده بود به سوی باغ شاه رفت و ازمردوی باغبان شاه خواست تا او را راه دهد تا زمانی که شاه می آید هنرنمایی کند و مردوی هم پذیرفت . باربد در حالیکه بربطی در دست داشت بر بالای درخت سروی رفت و منتظر شد شاه که آمد آهنگ نغزی نواخت که همه مات و مبهوت شدند . سرکش که میدانست جز باربد کسی چنین کاری نمیتواند بکند ، بسیار ناراحت بود . شاه گفت : باغ را بگردید تا نوازنده را بیابید اما هرچه نگهبانان گشتند کسی را نیافتند . شاه در حال نوشیدن جام شراب بود که دوباره آهنگی زیبا نواخته شد ولی کسی دیده نشد . سومین بار که آهنگ دیگری نواخته شد شاه گفت :این نوازنده باید فرشته باشد اگر او را بیابید دهان و برش را پر از گوهر میکنم و او را رئیس رامشگران و رودسازان می نمایم . باربد از سرو پایین آمد و تعظیم کرد و خود را معرفی نمود و از مشکلاتی که سرکش برای ورودش ایجاد کرده بود ، گفت . شاه از دست سرکش ناراحت شد .[/FONT][FONT=georgia,times new roman,times,serif]به سرکش چنین گفت کای بی هنر [FONT=georgia,times new roman,times,serif]تو چون حنظلی باربد چون شکر[/FONT][/FONT][FONT=georgia,times new roman,times,serif]بدینسان باربد رئیس رامشگران دربار شد و شاه هدایا و در و گوهر فراوانی به او بخشید.[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]ساختن ایوان مدائن
[/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]شخصی روشن ضمیر که صدوبیست سال از عمرش میگذشت چنین تعریف کرد که :[/FONT][FONT=georgia,times new roman,times,serif]خسرو افرادی را به روم و هند و چین فرستاد و کارگرانی از هر کشوری که نامی داشت، جمع کرد و صد مرد از میان آنها برگزید که از اهواز و ایران و روم بودند و از بین این صد نفر سی نفر را برگزید و از بین سی نفر سه نفر را انتخاب نمود که دو رومی و یک پارسی بودند .از بین این سه نفر هم یک رومی که در هندسه سررشته داشت را برگزید. خسرو به او گفت: میخواهم جایی بسازی که تا دویست سال دیگر هم خراب نشود و برای فرزندانم بماند .رومی که فرغان نام داشت کار را آغاز کرد و دیوار ایوان را کشید و چون به خم ایوان رسید به شاه گفت که باید صبر کرد . شاه که عجله داشت، پرسید چقدر زمان میخواهی و دستور داد تا سی هزار درم به او دادند . مهندس که میدانست اگر عجله کند سقف فرومیریزد شبانه ناپدید شد . وقتی خسرو فهمید که فرغان ناپدید شده است خیلی ناراحت شد . هرچه دنبالش گشتند پیدایش نکردند و سه سال گذشت تا اینکه فرغان برگشت . شاه گفت : این چه کار زشتی بود که کردی ؟ رومی گفت : اگر عجله میکردم دیوار فرومی ریخت . شاه دلیلش را پذیرفت و فرغان دوباره مشغول کار شد و بعد از هفت سال ایوان مدائن ساخته شد . در این زمان خسروپرویز به فر و بزرگی و حشمت زیادی رسیده بود و از هند و توران و چین و روم همه خراجگزار او بودند و گنجهای فراوانی در خزانه داشت و بزرگان زیادی در دربارش بودند . بعد از مدتی خسرو بیدادگر شد و همه زیردستان از بیدادش در عذاب بودند . بدینسان عده ای از بزرگان از دربارش فراری شدند و از جمله آنها زادفرخ و گراز بودند . گراز نامه ای به قیصر نوشت و گفت اگر ایران را بخواهید فتح کنید من به شما کمک میکنم و قیصر هم آماده رزم شد و به ایران لشگر کشید .[/FONT][FONT=georgia,times new roman,times,serif]شاه که باخبر شد با بزرگان مشورت کرد و سپس نامه ای به گراز نوشت که : از کارت خوشم آمد . خوب حیله ای زدی . صبرکن تا من هم با سپاهم برسم و از دو طرف کار قیصر را تمام کنیم و همه رومیان را به اسارت درآوریم . سپس نامه را به پیکی داد و گفت : این نامه را جوری ببر که رومیان به تو شک کنند و تو را نزد قیصر ببرند و آنجا طوری رفتار کن که نمیخواهی این نامه باز شود تا قیصر تحریک شود و نامه را بخواند . پیک هم چنین کرد و قیصر نامه را خواند و فکر کرد که گراز به او کلک زده است پس قیصر و سپاهش به روم برگشتند . گراز از بازگشت قیصر متعجب شد و نامه داد که چرا برگشتی ؟ قیصر پاسخ داد : تو مرا فریب دادی و خواستی مرا به خسرو تسلیم کنی . خسرو نامه ای به گراز نوشت که ای مرد پست و دیو سیرت اکنون سپاهی را که سرکشی کردند نزد ما بفرست . گراز سپاه را جمع کرد و به خره اردشیر برد . زادفرخ از طرف خسرو نزد آنها آمد و گفت : چرا قیصر را به این مرز و بوم دعوت کردی ؟ چه کسی این تصمیم را گرفت ؟ همه سپاه نگران بودند . یک نفر گفت : نترسید شاه از ما گناه آشکاری ندیده است . سپاه کمی جرات یافت . زادفرخ گفت :گناهکار را معرفی کنید تا از گناهتان بگذریم وگرنه همه را دار میزنیم . سپاهیان ناامید بودند که زادفرخ گفت : نترسید بزرگمردی در دربار شاه نمانده که کاری برایش بکند . شما گفتار مرا نشنیده بگیرید و دشنام دهید . سپاهیان چنین کردند و زادفرخ نزد خسرو رفت و گفت: لشگر یکدست شده است و مخالفت میکند . شاه فهمید که زادفرخ دورویی می کند . زادفرخ هم فهمید که شاه به دوروییش پی برده است . پیری که نزدش بود گفت : شاه همه گناه را از تو میداند . اکنون زمان آن است که فرزند او را بر تخت نشانیم و خسرو را کنار بزنیم . زادفرخ نزد سپاه تخوار رفت و از بیدادگری شاه سخن گفت و از نقشه اش برای برکناری خسرو و جانشینی شیروی حرف زد . بنابراین سپاه تخوار با آنها همدست شدند و به سپاه شاه حمله کردند و شیروی را از زندان درآوردند. شیروی گفت : شاه کجاست ؟ چطور مرا آزاد می کنید ؟ تخوار گفت : اگر تو با ما همراه نشوی برادر کوچکت را شاه می کنیم . شیروی بغض خود را فروخورد و چیزی نگفت .وقتی شب شد همه پاسبانان نام قباد را بر زبان می آوردند . شیرین از خواب پرید و شاه را خبر کرد . شاه رنگ از رویش پرید و فهمید که گفتار اخترشناس تحقق یافته است. شاه گفت : باید شبانه برویم و از فغفور کمک بخواهیم . وقتی سپاهیان به قصر رسیدند شاه نبود . خسرو لباس سربازان را پوشید و در باغ قصر بود . روز بعد احتیاج به غذا پیدا کرد پس باغبانی را دید و گفت : این گوهر را ببر و با آن نان و گوشت تهیه کن . باغبان به نانوایی رفت ولی نانوا نتوانست بقیه پولش را بدهد پس هر دو به نزد گوهرفروش رفتند . او گفت : این گوهر در گنجینه خسرو است . تو این را از کجا دزدیدی ؟ پس هر سه سوی زادفرخ رفتند . زادفرخ گوهر را به شیروی نشان داد . شیروی گفت : اگر صاحب این گوهر را نشان ندهی سرت را میبرم . باغبان گفت : شاها در باغ مردی زره پوش این را به من داد . شیروی سیصد سوار را سوی او فرستاد اما سپاه وقتی خسرو را دید گریان شدند و به زادفرخ گفتند : او پادشاه است . زادفرخ نزد خسرو رفت و گفت : همه مردم با تو دشمنند بهتر است تسلیم شوی . خسرو یاد حرف ستاره شناس افتاد که گفته بود : مرگ تو در میان دو کوه بدست بنده ای است . یک کوه زرین و یک کوه سیم ، آسمان تو زرین و زمین آهنین .[/FONT][FONT=georgia,times new roman,times,serif]خسرو با خود گفت: این زره زمین من و سپر آسمان من است همانا دوره من سررسیده پس تسلیم شد . پیلی نزدش آمد و او سوار شد . قباد دستور داد که او را به تیسفون ببرند و کسی به او بی احترامی نکند . گلینوس با سی هزار سوار نگهبان او شدند . بنابراین بعد از سی و هشت سال پادشاهی خسرو سرآمد و قباد (شیروی) به پادشاهی رسید .[/FONT][FONT=georgia,times new roman,times,serif]چنینست رسم سرای جفا نباید کزو چشم داری وفا[/FONT]