قصه من
قصه ی ان دخترک مغرورری است
که نمیخواهد اشکهایش را
برای کسی به تاراج بگذارد
که گرمی گونه هایش را
سالهاست که از یاد برده است..
همیشه از ارزوهای برباد رفته میترسیدم ..
از تو ..
از عشق .
برق چشمهایت
دیگر تنم را نمیلرزاند ..
صدایت
رعشه به هیچ یک از بند های دلم نمی اندازد .
و تو
اینگونه بر باد میروی .
از یاد میروی .
از یاااااااد
دخترانگی های من شامل بیان تمام احساساتی است که تنها به ذهن یک دخترنازل میشود ..
دخترانگی های من شامل نوشته های دخترانی هست که باورشون ترک خورد و با ترک خوردنش پروانه ی وجودش سر از پیله اش دراورد ... اما خودشون هــر گــز
دخترانگی های ذهن من باور های من بودند که رشد و رویش انها رو به همراه پختگی و بزرگ شدن خودم دیدم ..
حضور ادم هایی در خاطرات من که دیگه نقشی ازشون نیست ... نه نقشی و نه حتی یادی .. و نه حسرتی
دست نوشته های دخترانی که راضی هستند به این نوع بودن و یا شاکی از نوعی که هست .. از تمــــــــــــــــــــــا م دخترانگی هایت
دخترانگی های من شامل افکـــــــار من میشود ... و شامل قــــدرت من که هنوز دیده نشده ...
از احساست از عشقت از شادی و از قدرتت از دغدغـــه های تلخ و شیرین روزانه ات از مرد بودنت .. بنویس
یا به شعر یا به نثر یا به بهانه یا به تصویر
ذهن قدرتمند ،احساس ازادت ، دغدغه امروزت
هر چیزی که نشون دهنده حس زیبا و بالغ دخترانه ات هست به من نشون بده .. من و تو تاثیر عشق را داریم.. همسر شدن .. خالق شدن ... مادر شدن...
برقى از منزل لیلى بدرخشید سحر* وه که با خرمن مجنون دل افکار چه کرد
تو بهترین افریننده این سرزمینی..
تو زیـــــباترینــــی...
بد قلقم .. زود با همه دوست میشوم و دیر صمیمی ، زیاد حرف میزنم و توجه را دوست دارم
من یک دخترم .. همواره به احساساتم فکر میکنم اما همان احساسات شکننده من قدرت من است ..
باید زن باشی بفهمی قدرت احساسات از زور و بازو از شمشیر از منطق تو جلوتر است .. زیرا شمشیر بر تنی مینشیند منطق بر مغزی که حسابش همان دو دوتا چهارتای ساده است . بازوانت بازوان, دیگری را میگیرد .. اما احساس من بر روحم فرود می اید و هیچ چیز نمیتواند انرا بی تاثیر کند
من دخترانگی هایی دارم که تو حتی به مغزت هم خطور نکرده ...
من احساسی دارم که اگر در سر و روح و قلب هر کسی نازل شود از هم میپاشد ..
من دخترانگی های زیادی دارم و تو من را ..
و من هم کسی را به اندازه احساسم دوست ندارم و تو تنها بخش کوچک آن هستی
من با همان بخش کوچکم بر تو فرمانروایی میکنم..
تو هنوز نفهمیدی من چه موجود شگفت انگیزی هستم و تا ابد هم این راز بر تو پوشیده میماند
یه جاه طلبیه عمیق ! دست خودم نیست ! دست جاه طلبیهای تموم نشدنیمه !
باید یه سری اتفاقات می افتاد که نیفتاد
دوباره هواشون زده به سرم ..هوا که نه .. طوفانیه تو سرم ! .
.
.
.
.
.
.
.
.
الیس شده ام
در سرزمین عجایب خویشتنم..
خدای جاه طلبی های من ..
دیر که نیست اما
زودتر تمامش کن .
.
. دستم به دامان ارزو هایم انگار نمیرسد
اما قد خدایی تو میرسد ..
درست مثل اسیه ! همسر فرعون !
چقدر این ادم بزرگه !
چقدر بزرگه ..
اصلا اسیه شدن بزرگه
بین فرعونیان باشی و اسیه باشی!
پس میشه شد حتی وقتایی که فکر میکنیم جبر اجتماعیه و نمیشه ! حتی وقت جبر همبسترته ! حتی وقتی جبر هم اغوشته ! حتی وقتی جبر مرد زندگیته !
اسیه نه از جبر چیزی میدونست نه از خیلی تئوریهای روانشناسی ! .. بیشتر از چیزایی که ما داریم هم نداشت !
ولی بیشتر از چیزی شد که ما هستیم .. .
.
.
.
.
اگه میشد اونی که دیگه نشد ..
دومین اسیه زمان بودم
فرعون تغییر نمیکنه اما .. شاید من تغییر میکردم . خدا یه وقتایی
ادمو با سر هول میده تو خوشبختی ..
سرت میشکنه ولی ..
مثه یه قلک
توش پره جایزه است ..
.
.
.
.
بارون که میاد
هوایی میشه دلم
اسیه ای بودم و نمیدونستم..
نمیدونم بعضی وقتا فکر میکنم توقع همه از خانماست ..
بی خیال اینکه مگه اقایون خودشون چه موجودات خاصین؟
با این تفکر بزرگ میشیم و هزار تا کار میکنیم واسه اقایون و اخرشم تب داغ فمنیستی میگیریم و میشیم منکر هر چی مرد ه !
کاش باید و نباید های ذهنمون
واسه ادم بودن ترسیم شه
.
.
.
.
من دخترانگی هایم را داشته باشم
و تو تمام مردانگی باش
.
.
.
اینگونه قصه پایان خوش ناخوشی هاست
جوری نگاه میکنی
انگار هر لحظه هر دختری باید عاشق کسی باشد!
جوری مرا نگاه میکنی
که جنس نگاهت را تا اخرین سلول شبکیه ام
حس میکنم
جوری حرف میزنی
گویا من هم باید شرم کنم و چشمهایم را بدزدم ؟
..
من
نه شرم از بودنم دارم
نه شرم از عاشق نبودنم و
و نه خود را وابسته این قیدها کرده ام
...
ادم که باشی
همیشه خاااصی.. خاااااص .. تاااازه.. دخترانه !
.
اصلا دلم میخواهد شبیه شعر هم نباشد
چه کسی مرا محدود میکند
تو ؟
تو هنوز محدودی جااانم
محدود خاطراتت..
و محبوس در گذشته
... نمیفهمی این نقطه چین ها
همه حرف است و صدا و اوا
و تو هنوز محبوس کلماتی ..
.
.
.
بخشی از حرفای من بود
با یه اشنا
که چقد حیف
از اون سالها هنوز عوض نشده
و من چقدر عوض شدم .. .
.
.
گویی دو غریبه ایم
نه حتی هم تبار ..! حتی خاطره ها اشنایمان را نیز
اشنا نمیپندارم
کلمه کم می اورم
میان دغدغه های هر روز زنانگی هایم
میان خاطراتی که پاکشان کردم و تو باااور نمیکنی
و باور تو
شیشه احساسم را نمیشکند
من خود هستم
فارغ از تمام هم اغوشی های نگاهامان
فارغ از یاد و عشق و دلتنگی
طعمی گسی دارد این روحی که در خود کشتم
اما سرخ است
مثل انار ترک خورده شب یلدا سرخ ، دلچسب ، دانه دانه.. عوض شده ام
دانه دانه
از خودت که متولد شوی
تنها برای خویش میمانی
میان ما
از این کوی تا ان کوی فاصله است
بیا و ب فهم
از تو دخترکی غمگین نمیخواهم
بیا و بگذار باد موهایت را نوازش کند
از خویش زاده شو
از خویش مادر شو
و خود را به فرزندی بپذیر
دلت میسوزد
برای همین دخترکی که غمگینش کردی
دلت میتپد
برای همه ی اشتی هایی که با خود پیوند ندادی
و
گم میکنی
تمام تنهایی هایت را
تمام هجویات احساساتت را
اسمانی ابی
اینبار ابی تر است
و چشمان تو براق تر .. زیباتر
شبی که خداحافظی کنی با تصویر ایینه
پایان روشنی میبینی
از همان چشمهای بمعصومی
که دلش برای کودکیش تنگ شده
و رها
از تمام بغض هایی که
به گلویت دوخته اند
سال به سال هم سراغ خودت نمیامدی
اکنون که راه روشنی داری
بگذار و بگذر ازتمام عاشقانه هایت
گریبانت را لمس کن
تویی و بارانی که مینشیند میان لرزش لبانت
وصل های ناجور را
باید کند..
با همان روسری هم زیباییت را میبینم ..
با همان گوشواره ها هم تو را میشناسم
دخترانگی هایت را مگذار در یاد نا ارام کسی
پوچ شود ..
دلم بذله گویی ها و خنده های شیرین میخواهد
اخ که دلم چه چیزها که نمیخواهد..)
تمامِ من
تماما ، تمامِ کسی میشود
که تمامِ کسانِ خویش را
تمام کرده باشد
اینگونه لیلی میشوم
تنها در چشم های مجنون
نه که بیازمایی
نه که بسنجی
باور کنی یا نه
عشق برای من
تنها روی کاغذ است دیگر
از همان روزها ا ا ا
باور کنی یا نه
انقدر بزرگم
که میان هوای احساسات زنانه ام
هوای برای مردانگی هایت نیست
تنهایی
دغدغه ی این روزهایم است
تنهایی های پر خویش
تمام ِمن
میان تمامیِ من
به قد ایستاده
..
قد کشی هایت را نمیبینم جا ا ا ا نم
چه لذتیست این
قدرت بیداری یک زنانگی عمیق
میتواند
تو را از همه یادها پاک کند
من نه قوی .. که قویترین
لیلای این سرزمینم
بسیار راست قامت و بلند افکااار
تو میان افکارم
مثل هیچ چیزی .. هیچ چیز
ارزوی مرگ
برای رسیدن به تو
درک نگاه تو
چشم در چشم
از تو طلبکارم هنوز ..
همین ارزوی مرگ را
از تو طلبکارم ..
همه ی دنیا گاهی وقت ها مثل بازی پر یا پوچ میشود ..
و تو همیشه دستانت برایم پر است ..
بگذار در اغوشت
نفس های بندگی بکشم ..
جانانه .. عاشقانه ... ارااام ..
خدا را که لمس کنی ..
همه ی دنیا سفید میشود ..
مغرورم از زیبایی تو
مغرور از توجه همیشگی تو ..
مغرور از داشتن تو ..
شان هایت را به من بسپار
من بهترینت خواهم شد .. قول قول
اخ که مرگ چه هوای خوبی دارد
من تمام "تطمئن القلوب" زمین هستم
خدای خوش نقش و نگار من / اردیبهشت سرشار از بهااااارم /93
بیخ گلومم بگیری .. من جز حق حرفی نمیزنم ...
حتی اگر زنده بشوند تک تک لحظاتی که من توی اونها فقط نقش بازی کردم و تو میدونستی
چه نقابی زدم
ارووووم اروووم از همه خاطره های دور میشم
شایدم ازشون میترسم ..
فقط یه چیزیو خووووب میدونم
تو رو نخواستن خیلی ساده است ..
واسه منی که خیلی وقته حتی از خودمم گذشتم
رویاهای مهمتر از بدست اوردن تو دارم ..
تو هم برو دنبال رویات ..
اینم یه نوع عشق باشه شاید ..
این حس ازادیمو با همه عشق دنیا عوض نمیکنم ..
با همه ی تو
با همه ی خوبی
یبار از مسیر نگاهت گذشتم
من دختری هستم که به سادگی اباد و یران میکنم
اسارت احساسمو دوست ندارم ..
چون راه ازادیمو میبنده ..
و تو پیله این پروانه قدرتمند بودی ..
همین عزیزکم .. همیـــــــــــــــــــــن
*شاهزاده*
تنهایی دوست داشتنی من
عاشقانه های کج و کوله من