خدایا من درون دره های پایین دست ایستاده ام"
آن وقت میخواهم ابرها و ستارگان را با نوک انگشتانم جابه جا کنم ...!
چه آرزوی محال و بیهوده ای..!
کاش خودم را نمی دیدم حتی دکمه هایی که بر پیراهن تیره ام می درخشند.
خدایا...!
جای پای تو را بر آسمان و دریا می بینم " بر شالیزار ها و مزارع گندم...
بر تپه ها و کویرهای داغ وصخره های سرکش...
با این همه چرا پرده های سیاه وضخیم تردید را کنار نمی زنم ؟
چرا آن روز که سیبی سرخ در دست داشتم به تو تعارف نکردم؟
خدایا"مگر مرا از کلمه آفریده ای که وقتی با تو حرف میزنم "ذره ذره آب می شوم ...
وکلمات یکی یکی از من جدا می شوند وبه زمین می افتند ؟
دوست دارم آن قدر باتو حرف بزنم که فقط یک کلمه از من باقی بماند ...(( تو ))
خدایا" همه ی گل های وحشی که در دست هایم می رویند برای تو....
همه ی رود خانه هایی که در قلبم موج میزنند برای تو....
بوسه های بکر وتازه ی من وکاسه ای که از آن آفتاب می نوشم برای تو....
خیابان هایی که عاشقانه در آن قدم میزنم برای تو فقط برق نگاه سحر آمیز تو برای من...
خدایا "چه آسان می توان تو را دوست داشت بی هیچ تکلف وبهانه ای...
وبهشت همین حیاط کوچک خانه ماست وقتی فرشته ها برای شنیدن نام تو از دهان من از پله های عرش پایین می آیند.
خدایا"چرا نا امید باشم؟
چرا برگ های مرده را دور بریزم وقتی قایق های شکسته هم می توانند آرام آرام مرا به سوی تو بیاورند ؟
چرا نا امید باشم؟..وقتی هنوز می توانم پنجره ی اتاقم را باز کنم و صدای قدم های رهگذران سربلند را بشنوم...
چرا ناامید باشم؟....وقتی هنوز می توانم صبح زود بیدار شوم وقبل از اینکه به زندگی سلام کنم به تو بگوییم:
( خدا جونم دوستت دارم )